هفته ی آخر ماه هفت
سلام نفس مامانی
الهی قلبونت بلم که به حرفام گوش میدی و منو اذیت نمیکنی همیشه بعد غذا خوردن منتظر تکونات هستم وقتی تکون نمیخوری باهات حرف میزنم تو هم منو اذیت نمیکنی و زودی جوابمو میدی از بس آقایی پسرم (:
چقدر دوست دارم خیلی وابسته ات شدمممممممم همش روز شماری میکنم کی بشه هفته 40 وووووووووی تو رو بغل کنم بوست کنمممممممم نمیزارم کسی بهت دست بزنه همش بغل خودمی خسیسم هههههههه
هر وقت برات قران میخونم تکون میخوری بعنی متوجه میشی عزیز مامان چه قدر تو مهربونی گلم..
شنبه رفتیم با مامانی دکتر یکم طول کشید مامانی خیلی اذیت شد طفلی ولی خودش دوست داشت باهام بیاد ..بیرون نشسته بود صدای قلبتو شنیده بودو از من بیشتر ذوق داشت ههههه قراره سونوی بعدی هم باهام بیاد تو رو ببینه عشقم..
جواب آزمایشارو دکی دید و مامانی یکم فشارش پایینه و کم خونتر شده از وقتی از اونجا اومدیم همش نگرانتم مشکلی برات پیش نیاد عزیزکم همش تو چشام اشک جمع میشه همش برات دعا میکنم فقط تو سالم باشی من مهم نیستم فقط تو صحیح و سالم بیای همین کافیه...
خدا جونم خودت پسرمو حفظ کن
از دکتر که اومدیم رفتم خونه مامان جونی آخه قرار بود یکشنبه آشی که برات نذر کرده بودم رو درست کنیم خاله هم اونجا بود وووووووی این سهیل چه وروجکی شده سبحان هم همین طور تا ساعت 2 بیدار بود سبحان همین طوری تو تاریکی برا خودش بازی میکرد هههههههه
فرداش هم آش درست کردیم جات خالی خیلی خوشمزه شده بود (: برای همه خاله ها و نی نی هاشون دعا کردم سالم باشن و خدا مواظبشون باشه...