8ماهگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
جیگر ما هشت ماهه شد هورااااااااااااااااااااااااااااا
به سلامتی وارد ماه نهم زندگیت شدی عشقم...
ماه سختی بود هم مریض شدی هم به خاطر دندونات خیلی اذیت شدی بمیرم لاغر هم شدی چون لب به غذا نمیزدی شیر هم به زور میخوردی...خداروشکر الان بهتر شدی
راستی دومین دندونت هم دراومد الان 2 تا مروارید خشگل داری نمیزاری عکس بگیرم ازشون وروجک ههههه همش زبونت رو میاری میزاری روشون (:
10 اسفند تولد 26 سالگی بابا جون بود یه جشن 3 نفره گرفتیم سوپرایزش کردیم البته با همکاری شما ا انشالله همیشه سلامت باشه و سایه اش بالا سر ما...
هر روز شیطون تر میشی و فضول تر...
آشپزخونه مون یه پله داره امروز دو بار تونستی خودتو بکشی بالا و بیای تو آشپزخونه پیش من دیگه موانع هم فایده نداره قبلا بالشت میزاشتیم اطرافت که از تو تخت نیفتی ولی الان از رو بالشت ها هم رد میشی
هر چی تزئنی داخل میز تی وی هست رو میری برمیداری مجکم میزنی به میز یه مجسمه هم شکستی
خیلی باید مواظبت باشیم دیگه یه مورچه هم رو زمین ببینی باید بخوریش
خیلی هم دردری شدی تا در باز و بسته میشه دستات و باز میکنی بری طرف در و اگه نبرنت بیرون میزنی زیر گریه دیگه ما یواشکی میریم و میایم از دست تو ..
یه شب بردیمت پارک از بس گریه میکردی برا بیرون خیلی بهت خوش گذشت یه عالمه تاب خوردی بغل بابایی و میخندیدی...
6 اسفند هم برات آش دندونی درست کردم خودم تنهایی (: خیلی خوشمزه شده بود
اون روز همه درگیر کاراشون بودن و ظهر اومدن
شما هم خوابیدی اینجا تازه بیدار شدی... از آش هم خوردی خیلی خوشت اومد
حسامه خانوم دخمل ما
تازه از کنار مبل میگیری و یکم راه میری