این روزها..
سلام گل پسرم عشق مامان(:
حسام جونم امروز 17 روزه که اومدی پیشمون عزیزم چه قدر زود میگذره
از روزای که گذشت بگم..
شما از روز سوم تولدت زردی گرفتی و بیمارستان بستری شدی که خیلی برای مامانی خاطره ی بدی بود تا الان که 17 روزت شده همه نگرانت هستن و هی زنگ میزنن خونه و حالتو میپرسن خداروشکر خداروشکر از دیروز زردیت خیلی کمتر شده چشات خیلی زرد بود الان سفید شده خیالم راحت شد که خوب شدی دیشب عزیز میگفت دیگه به قرص ندم ولی امروزم میدم (:
اینم عکسی که تو دستگاه بودی الهی بمیرم ):
عزیز روز دهم رفت خونشون ولی هرورز میاد بهمون سر میزنه و دلگرمیه برای من خیلی با دیدنش روحیه میگرم دستش درد نکنه خیلی تو این مدت کمکمون کرد و هیچ وقت منو بابایی رو تنها نزاشت الانم وقتی بغلش باشی آرومی تو هم دوستش داری از بس که مهربونه خدا حفظش کنه برامون...
از بابایی بگم که مارو کشت با پسرش فقط همینو بگم که عاشقته نمیدونی چیکار میکنه تا صدات درمیاد سریع از پشت کامپوترش میاد بهت سر میزنه و هی میگه مواظب پسرم باشی هاااااا هههه نه که نیستم همین حرفم من بهش میزنم وقتی تو رو بهش میسپرم برم به کارام برسم وقتی شیر میخوری بعدش هر چی سعی میکنم آروغ بزنی تا دلدرد نشی نمیزنی که نمیزنی ولی تا بابایی بغلت میکنه و میزنه پشتت بلههههه دیگه همیشه بابایی این کار ارزشمند رو انجام میده هههه
پسر گلم خداروشکر آرومی شبا فقط برا شیر بیدار میشی اگه شیرتو بخوری و پوشکت هم خشک باشه دیگه آرومی روزا هم وقتی بیدار میشی برا خودت بازی میکنی
اینارو ببین ناخوناته رشدشون زیاده تا حالا 3 بار گرفتمشون صورتتو ناکار میکنی نمیدونم چرا خود زنی میکنی وقتی شیرت دیر میرسه موهات رو هم میکشیدلم کباب میشه
راستی نافت هم روز ششم افتاد
اینجا ببین چه جوری خندیدی
اینجا هم بغل عزیز هستی
وووووووی برم که بیدار شدی ...