6ماهگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
سلام مرد کوچک من ..
حسام ما هم نیم ساله شد ...6 ماه از اومدنت گذشت چه لذت بخش و شیرین بود این دوران چه قدر زود میگذره من که اصلا گذر زمان رو نمیفهمم
ماشالله روز به روز شیرین تر میشی موش موشک من ....بابایی که هرورز میگه دوست ندارم حسام از این بزرگتر شه دوست دارم همین اندازه ای بمونه بس که دلبری میکنی شیطون
خوب دیروز هم شکر خدا واکسنت رو زدیم و صدهزار بار شکر که اذیت نشدی مثل واکسن قبلی دیگه راحت شدی مامانی باز تا 6 ماهه دیگه (:
امروز با خاله جون و عزیز رفتیم حرم تو اصلا نخوابیدی همین طوری با چشای گرد شده بیرون رو نگاه میکردی خیلی هم شلوغ بود دسته های عزاداری از شهرستانهای مختلف اومده بودن برا شهادت امام رضا....
حالا کارایی رو که یاد گرفتی بگم :
ماشالله دیگه راه افتادی تو روروئک همه جا رو هم بهم میریزی با خودم میگفتم کی بشه حسام تو روروئک بشینه من به کارام برسم حالا که راه افتادی خیلی دوستش داری خیلی هم جالب میای جلو ...تا میزارمت اول از همه میری سمت میزعسلی ها رو رویه شونو رو برمیداری و میکنی تو دهنت ...امان از دست تو
عاشق کنترل هستی تا ببینی دیگه تمومه....
میتونی یکم بدون کمک بشینی
بیشتر میخندی و قهقه میزنی ... بابایی این روزا خیلی باهات بازی میکنه ازت سیر نمیشه وقتی بیشتر میخوابی هی میاد نگات میکنه و من حرص میخورم که الان بیدار میشه ههههههه
یاد گرفتی رو دستات بلند شی ...دور خودت میچرخی و یکم میای جلو البته هر وقت خودت دوست داشته باشی وگرنه ما اگه خودمونو بکشیم نمیایی ههههههه
هر وقت گرسنه میشی یا خوابت میاد سرتو میچسبونی به سرمن و هی تکون میدی و با دستات صورتمو میگیری ای جان یعنی من دیونه میشم با این کارات عاشقتممممممممممم
راستی دو هفته ای میشه که غذا خوردن رو شروع کردی تا حالا فرنی و حریره خوردی خداروشکر دوست داشتی.....اما اما امشب میخواستم بهت سوپ بدم برا اولین بار یکم میکس کردمش فکر کردم کافیه ولی کافی نبوده): تکه های گوشت توش دیده میشد باباجون داشت بهت غذا میداد منم داشتم برا خودمون غذا درست میکردم که بهو دیدم صدای سرفه کردنت میاد اومدم دیدم صورتت قرمز شده و از چشات اشک میاد الهی بمیرم میخواستم گریه کنم خیلی ناراحت شدم و به خودم بدوبیراه گفتم ...همه رو بالا آوردی نتونستی بخوری ....انشالله دیگه از این اتفاقات نیافته
.