این چه حسیه..
نمیدونم دیشب چم شده بود چی خوندم و چی شنیدم که احساساتم فوران کرد یه دفعه ،پسرو پدر خواب بودن ...من تنها تو اتاق پای لپ تاب یه دفعه قلبم تند تند زد،دلم برای پسرکم تنگ شد تندی لپ تابو بستم و رفتم کنارش دراز کشیدم خونه تاریک تاریک بود هیچی نمیدیدم با دست دنبال پسرکم گشتم که یه دست کوچیک اومد تو دستم بوییدم و بوسیدمش و هق هق گریه میکردم نمیدونم چه قدر طول کشید اشکم بند نمیومد خدایا چرا این طوری شدم من .این موجود کوچولو چیه که اینقدر دوستش دارم این قدر نگرانشم خدایا چی بهم دادی من الان کی هستم چی هستم .... همش خاطرات این 1سال توی ذهنم مرور میشد و من اشک میریختم اولین باری که دیدمش روز تولدش آوردنش بالا همش گریه میکرد گذاشتنش تو تخت کناری دیگه نمیدیمش فقط صدای گریه اش میومد دلم میخواست بلند شم برم پیشش ولی نمیتونستم تا اینکه آوردنش گذاشتنش رو سینم گریه اش بند اومد انگار دنیا رو بهش دادن چه حس زیبایی بود که همه کس یه نفر باشی..... اون موقع این روزا رو نمیدیدم نمیدونستم این قدر زود میگذره قدر لحظه هارو بیشتر بدونم حیف همش یه حسرت تو دلمه ....
میدونم بعدها بازم دلم تنگ میشه برای الان برای صبحایی که با یه صدای پر انرژی که میگه ده ده ،تیش تیش چشامو که باز میکنم میبینم یه لبخند از ته دلش میزنه و فرار میکنه چشامو میبندم که بخوابم ولی دیگه نه دلم میاد نه میتونم بخوابم و این خنده های قشنگو نبینم همین طوری برمیگرده نگام میکنه میخنده و دوباره فرار میکنه هی ازم دورتر میشه و من سر مست و عاشق یه روز قشنگو شروع میکنم
دلم میخواد یه مادر قوی باشم برای پسرم ، دوست دارم چیزی تو تربیتش کم نزارم .....خدایا کمکم کن